زکات علم

علی(ع) می‌فرمایند: «زَکَاةُ الْعِلْمِ نَشْرُهُ ؛ زکات علم، پخش کردن آن است.»

زکات علم

علی(ع) می‌فرمایند: «زَکَاةُ الْعِلْمِ نَشْرُهُ ؛ زکات علم، پخش کردن آن است.»

زکات علم
حقیر احد ایمانی، در این وبلاگ تخصّصی، حاصل تحقیقات خود را تقدیم دانش‌پژوهان و حقیقت‌جویان می‌کنم. باشد که خداوند متعال نیز این بنده‌ی ناچیزش را از علم خویش برخوردار کند.
۰۱ آذر ۰۱ ، ۱۶:۰۴

حبّ یا عشق؟

حبّ یا عشق؟

 

حبّ فی الله و بغض فی الله، یا به عبارتی دوست داشتن در ارتباط با خدا و اظهار بغض و دشمنی در ارتباط با خدا، قطعاً از بنیان‌های اخلاق و عرفان اسلامی است؛ که هم در قرآن کریم، هم در احادیث معصومین ـ علیهم السّلام ـ بر آن تأکید ویژه‌ای شده است؛ البته توجّه عرفا به این مقوله، بیش از اخلاقیّون بوده، و نوع نگاه‌شان به بحث محبّت هم متفاوت از اخلاقیّون بوده است. در میان عرفای متأخّر شیعه، بحث محبّت، بیشتر با عنوان «عشق» مطرح شده است؛ بخصوص در اشعار عرفانی. صوفیان سنّی و شیعه هم بر عشق، تأکید ویژه دارند؛ لکن تفاوت نگرش ظریفی بین عرفای راستین شیعه و صوفیّه وجود دارد که اغلب منتقدان عرفان و تصوّف، متوجّه این تفاوت‌ها نشده و هر دو را به یک چوب رانده‌اند. برخی دینداران ضدّ تصوّف، اصرار بیمارگونه‌ای دارند بر این که عرفای راستین را هم در ردیف صوفیان سنّی یا صوفیان شبه‌سنّی نشان دهند. نمی‌‌دانم چرا این‌ها این همه ولع تکفیر و تفسیق دارند. آیا پشت این میل شدید به تکفیر و تفسیق، نوعی حسّ «خود خداپنداری» پنهان نشده است؟! به خدا پناه می‌بریم از شیطان درون و از نمرود درون و از فرعون درون. بلی عرفا هم احتمال سهو و اشتباه دارند؛ امّا انکار این همه معارف صادره از ایشان و تکیه بر چند اشتباه برای انکار کلّی آن‌ها، ریشه در کجا دارد؟! انتقاد، حقّ صاحب نظران است، ولی تکفیر و تفسق به اندک بهانه‌ای، یک بیماری است. مگر خود این متدیّنانِ منتقد عرفان و فلسفه و تصوّف، اشتباهات ندارند؟! به خدا سوگند اگر بخواهم با تکیه بر آیات و احادیث، دست به نقد این‌ها بگشایم و به سبک خودشان تکفیر و تفسیق کنم، یک نفرشان مسلمان از آب در نمی‌آید. امّا روش اهل‌البیت ـ علیهم السّلام ـ این نبوده است.

مَخلَص کلام این‌که از دیرباز، صوفیّه و عرفا تأکید بر عشق داشته‌اند با تفاوت نگاهی که بین‌شان هست؛ و در مقابل آن‌ها، گروهی از دینداران هم بوده و هستند که از این تأکید فراوان بر عشق به خدا و اولیاء، انتقاد می‌کنند؛ و بخصوص به استعمال واژه‌ی «عشق» در ادبیات عرفانی معترض‌اند.

بنده نیز شخصاً به استمعال گسترده‌ی واژه‌ی عشق در میان مسلمانان، اعتراض دارم در عین این‌که «حبّ» را از عناصر محوری اخلاق و عرفان اصیل شیعی می‌دانم. این را هم می‌دانم که در اغلب متون عرفای راستین، واژه‌ی «عشق» در معنای «حبّ شدید» به کار رفته است نه در معنی حقیقی واژه‌ی عشق؛ امّا باز معترضم که چرا این همه بر واژه‌ای تأکید می‌کنند که خداوند متعال و معصومین ـ علیهم السّلام ـ تأکیدی بر استعمال آن ندارند؟ آیا سزاوار آن نیست که تا می‌توانیم تابع روش معصوم باشیم؟!

چرا کاری کنیم و واژگانی را به کار بگیریم که بین مسلمین، موجب اختلاف شود؟

چرا کاری کنیم و واژگانی را به کار بگیریم که برخی‌ها توهّم کنند که عرفا از اهل‌البیت ـ علیهم السّلام ـ نیز فراتر رفته‌ و تجربیّات وحیانی برتری داشته‌اند؟!

حسین حاج فرج‌الله دبّاغ، معروف به «عبدالکریم سروش» فرضیّه‌ی «بسط تجربه‌ی نبوی» و «قبض و بسط تئوریک شریعت» را چگونه ساخت؟ بخشی از تکیه‌گاه او برای طرح چنین فرضیّاتی، همین واژه‌سازی‌های خودسرانه‌ی عارفان و صوفیان و فیلسوفان و شاعران مسلمان است؛ و شاهد این ادّعا آن‌که وی در مقالات و کتاب‌هایش مدام به اشعار مولوی و دیگر شعراء و نیز به کلمات ابن عربی و ملاصدرا و دیگر عرفا و فلاسفه استناد می‌کند.

وی گفته است: «خلاصه‌ی کلام آن‌که، پیامبر اسلام ـ صلّی الله علیه و آله ـ در دو سطح، «تجربه» داشت و اسلام، محصول این دو گونه  تجربه است: تجربه‌ی بیرونی و تجربه‌ی درونی؛ و به مرور زمان، پیامبر در هر دو تجربه، مجرّب‌تر و لذا دینش فربه‌تر و کامل‌تر شد؛ ... و آن آیه‌ی کریمه که می‌فرماید: «... الْیَوْمَ أَکْمَلْتُ‏ لَکُمْ دینَکُمْ ...»[1] ناظر به اکمال حدّ اقلّی است نه حدّ اکثری؛ به این معنی که حدّ اقلّ لازم هدایت، به مردم داده شده است،‌ امّا حدّ اکثر ممکن، در تکامل تدریجی و بسط تاریخی بعدی اسلام پدید خواهد آمد. ... کامل‌تر شدن دین، لازمه‌اش کامل‌تر شدن شخص پیامبر است که دین، خلاصه و عصاره‌ی تجربه‌های فردی و اجتماعی اوست. اینک و در غیبت پیامبر هم باید تجربه‌های درونی و برونی پیامبر، بسط یابند و بر غنا و فربهی دین، بیفزایند. عارفان ... بر غنای تجربه‌های دینی ما می‌افزایند و تجربه‌ی هر یک از آنان، نوعی است منحصر در فرد خویش و لذا به نوبه‌ی خود، خواستنی و دیدنی و ستودنی. ... و اگر «حَسْبُنَا کِتَابُ اللَّه‏» درست نیست، «حَسْبُنَا معراج النّبی و تجربة النّبی»  نیز درست نیست. تجربه‌ی عشق عارفانه ـ فی المثل ـ از تجربه‌های لطیف عارفانه‌ای بوده که بر غنای تجارب دینی دینداران افزوده است.»[2]

ملاحظه می‌کنید که چگونه این فرضیّه‌ساز غرب‌گرا، با تکیه بر اصطلاح‌سازی عرفا، اقدام به فرضیّه‌سازی می‌کند؛ در حالی که عرفای راستین، منظورشان از «عشق»، دقیقاً همان «حبّ» است که در آیات و احادیث آمده؛ لذا چنین نیست که این بزرگواران، چیزی فراتر از «حبِّ» مطرح در قرآن و حدیث را آورده باشند. هیچ عارف حقیقی هم ادّعا نکرده که چیزی فراتر از «کتاب الله» و «سنّت معصوم» گفته است. آن‌که گفت «حَسْبُنَا کِتَابُ اللَّه‏» مقصودش آن بود که پیامبر و عترتش نباشند؛ سخن او اصلاً در وادی علم و معرفت نبود، بلکه سخنی سیاست‌بازانه بود.

عرفای راستین هیچگاه ادّعا ندارند که تجربیّات آن‌ها، دین را فربه‌تر می‌کند، بلکه صرفاً ادّعا دارند که تجربیّات آن‌ها، بخشی از تجربیّات رسول الله ـ صلّی الله علیه و آله ـ یا در نهایت، عین آن است؛ امّا اصطلاح‌سازی این بزرگواران، امثال سروش را گرفتار این پندار می‌کند که این‌ها به تجربیّاتی تکمیلی نسبت به تجربیّات رسول خاتم، دست یافته‌اند. بلی این‌ها دم از عشق می‌زنند ولی منظورشان از عشق، دقیقاً همان حبّ شدید مطرح در قرآن و حدیث است. برخی صوفیان سنّی و برخی صوفیان شیعیِ شبه‌سنّی هم که منظورشان از «عشق»، حالت بیمارگونه‌ای از «حبّ» است، چیزی فراتر از «حبّ» را نیاورده‌اند بلکه گرفتار وسواس در حبّ شده‌اند.

 

حبّ و عشق در آیات و احادیث

عرض شد که واژه‌ی «عشق» را بیشتر در آثار و اشعار عرفانی می‌بینیم تا در کتب اخلاقی. برخی فلاسفه‌ی عارف‌مشرب یونانی و ایرانی و ... نیز در باب عشق، نظریّه‌پردازی کرده‌اند. شهید مطهری هم از این واژه به فراوانی استفاده نموده است. ایشان در آثارشان به تفصیل در مورد عشق بحث می‌کنند و طبق معمول، نقل اقوال غربی‌ها و شرقی‌ها می‌کنند بی‌آن‌که به حقیقت عشق از منظر قرآن و حدیث بپردازند. خیلی از علمای دیگر هم دم از عشق زده‌اند بی‌آن‌که از خود بپرسند چرا خداوند متعال از این واژه استفاده نمی‌کند؟ و چرا اهل‌البیت ـ علیهم السّلام ـ خودشان را عاشق خدا نمی‌خوانند؟

در قرآن کریم، هیچ سخنی از «عشق» نیست؛ بلکه خداوند متعال، به فراوانی از واژه‌ی «حبّ» و مشتقّات آن استفاده کرده است. در احادیث اهل‌البیت ـ علیهم السّلام ـ هم بر «حبّ» تأکید ویژه شده است نه بر «عشق». لفظ «عشق» در احادیث، بسیار اندک است بخصوص در معنی ممدوحش؛ حتّی در مواردی هیچ بعید نیست که این واژه را راویان احادیث داخل در برخی احادیث کرده باشند؛ یعنی حدیث را نقل به مضمون کرده و به جای واژه‌ی «حبّ» یا «وُدّ» یا امثال آن، واژه‌ی «عشق» را گذاشته باشند. اسناد احادیث مربوط به عشق ممدوح هم ضعیف هستند؛ بلکه اغلب آن‌ها اصلاً سندی ندارند.

بررسی احادیث مربوط به عشق

1ـ در کافی به سند ضعیف از رسول الله ـ صلّی الله علیه و آله ـ آمده است: «أَفْضَلُ النَّاسِ مَنْ عَشِقَ الْعِبَادَةَ فَعَانَقَهَا وَ أَحَبَّهَا بِقَلْبِهِ وَ بَاشَرَهَا بِجَسَدِهِ وَ تَفَرَّغَ لَهَا فَهُوَ لَا یُبَالِی عَلَى مَا أَصْبَحَ مِنَ الدُّنْیَا عَلَى عُسْرٍ أَمْ عَلَى یُسْرٍ»[3] ؛ «فزون‌دار‌ترین مردم، کسی است که عاشق عبادت باشد، پس آن را در آغوش گیرد و با قلبش دوست بدارد و با کالبدش آن را در بر گیرد و خود را برای آن، فارغ کند؛ پس او باکی بر آن‌چه از دنیا برایش رخ می‌دهد ـ از سختی و آسانی ـ ندارد.»

این حدیث، از نظر سندی ضعیف است؛ مضمون آن هم چندان موافق با تعالیم اهل‌البیت ـ علیهم السّلام ـ نیست؛ اگر چه مخالف تعالیم ایشان هم نیست. در احادیث متعدّدی از معصومین ـ علیهم السّلام ـ آمده که عبادت و بخصوص نماز را دوست دارند؛ البته در آن احادیث، از لفظ «حبّ» استفاده کرده‌اند نه از لفظ «عشق»؛ امّا قطعاً «محبّ الله» افضل از «محبّ عبادت» است.

در مورد این روایت گوییم: اگر بار معنایی لفظ «عشق» بیشتر از بار معانی لفظ «حبّ» بود، معصومین ـ علیهم السّلام ـ در بیان حالات خودشان، از عشق استفاده می‌کردند در حالی که حتّی یک‌بار هم این واژه را در مورد خودشان به کار نبرده‌اند. ایشان در زیارت جامعه‌ی کبیره، اوج محبّت خودشان به خداوند متعال را نه با لفظ «عشق» بلکه با تعبیر «التَّامِّینَ فِی مَحَبَّةِ اللَّه‏»[4] بیان کرده‌اند. اگر لفظ «عشق» رجحانی بر لفظ «حبّ» داشت و «عاشقان» افضل از «محبّان» بودند، جا داشت که آن بزرگواران، از لفظ «عشق» برای بیان محبّت خودشان نسبت به خداوند متعال، استفاده کنند. در قرآن کریم نیز برای درجات بالای حبّ، تعبیر «أَشَدُّ حُبًّا لِلَّه‏»[5] به کار رفته است.

2ـ در روایت مرسل و بدون سندی از خداوند متعال نقل شده که: «مَن طَلَبَنی وَجَدَنی و مَن وَجَدنی عَرَفَنی و مَن عَرَفَنی احَبّنی و مَن احَبّنی عَشَقَنی‏ و مَن عَشَقَنی‏ عَشَقْتُهُ و مَن عَشَقْتُهُ قَتَلْتُهُ و من قَتَلْتُهُ فَعَلَیّ دِیتُهُ و مَن علیّ دیتُه فأنا دِیتُه»[6]‏ ؛ «آن‌کس که مرا طلب کند مرا می‌یابد، و آن‌کس که مرا یافت مرا می‌شناسد، و آن‌کس که مرا شناخت مرا دوست می‌دارد، و آن‌کس که مرا دوست داشت عاشق من می‌شود، و آن‌کس که عاشق من شد من عاشقش می‌شوم، و آن‌کس که من عاشقش شدم او را می‌کشم، و آن‌کس را که من بکشم خون‌بهای او بر عهده‌ی من است، و آن‌کس که خون‌بهایش بر عهده‌ی من شد، پس من خون‌بهای او می‌باشم.»

این حدیث، حتّی سند ضعیف هم ندارد؛ یعنی اصلاً سند ندارد.

محتوای آن هم جای بحث دارد؛ چرا که در این حدیث، اسم «العاشق» به خدا اطلاق شده، در حالی که اوّلاً هیچ آیه و حدیث معتبری نیست که چنین اسمی را برای خداوند متعال اثبات کند؛ ثانیاً لازمه‌ی اطلاق چنین اسمی بر خداوند متعال، محدود دانستن خداست. بر این اساس، حتّی برخی از عرفا هم اطلاق چنین اسمی به خداوند متعال را جایز ندانسته‌اند. محی‌الدین بن عربی، در فتوحات مکّیّه، آورده است: «أنه لا یطلق على الحقّ اسم العشق و العاشق؛ و العشق التفاف الحبّ على المحبّ حتّى خالط جمیع أجزائه و اشتمل علیه اشتمال الصّمّاء؛ مشتق من العشقة»[7] ؛ «اسم «عشق» و «عاشق» بر حقّ(خدا) اطلاق نشود؛ و عشق پیچیدن حبّ است بر محبّ تا آمیخته شود با جمیع اجزائش و پیچیده شود بر آن مثل پیچیده شدن لباس بر تن؛ و آن مشتقّ از عشقه است.»

ابن عربی و دیگرانی گفته‌اند که واژه‌ی «عشق» از «عشقه» گرفته شده است؛ و عشقه نام گیاهی است که طبق بیان لغتنامه‌ی دهخدا، از خانواده‌ی پیچک است. گویند این گیاه بر گیاهان دیگر می‌پیچد و گاه آن را خشک می‌کند. ابن عربی عشق را آن حبّی دانسته که بر مُحِبّ می‌پیچد و او را احاطه می‌کند. و از همین باب، در مورد خدا، نمی‌تواند کاربرد داشته باشد؛ چون محال است چیزی بر خداوند نامحدود، التفاف و اشتمال یابد.

3ـ متّقی هندی، از محدّثان سنّی، نقل نموده از رسول الله ـ صلّى الله علیه و آله ـ که فرمودند: خداوند عزّ و جلّ مى‌فرماید: «إذا کانَ الغالِبُ عَلَى العَبدِ الاشتِغالَ بی جَعَلتُ بُغیَتَهُ و لَذَّتَهُ فی ذِکری ، فإذا جَعَلتُ بُغیَتَهُ و لَذَّتَهُ فی ذِکری عَشِقَنی و عَشِقتُهُ ، فإذا عَشِقَنی و عَشِقتُهُ رَفَعتُ الحِجابَ فیما بَینی و بَینَهُ ، و صَیَّرتُ ذلکَ تَغالُبا عَلَیهِ ، لا یَسهو إذا سَها النّاسُ»[8] ؛ «هرگاه اشتغالِ به من بر جان بنده غالب آید، خواهش و لذّت او را در یاد خودم قرار دهم؛ و چون خواهش و لذّتش را در یاد خودم قرار دهم، عاشق من گردد؛ و من عاشق او شوم؛ و چون او عاشق من و من عاشق او شدم، پرده‌ی میان خود و او را بالا زنم و آن را بر جان او غالب گردانم، به طورى که وقتى مردم دچار سهو و اشتباه مى‌شوند، او دچار سهو نمى‌شود.»

این حدیث در منابع شیعی نیامده است؛ برخی کتب شیعی هم که این حدیث را ذکر کرده‌اند، از کنزل العمّال متّقی هندی نقل نموده‌اند. متّقی هندی هم آن را به صورت مرسل(بدون سند) ذکر کرده است.

4ـ علامه مجلسی در بحار الانوار، به نقل از کتاب «الخرائج و الجرائح‏» نقل نموده: «عَنْ أَبِی جَعْفَرٍ عَنْ أَبِیهِ(ع) قَالَ: مَرَّ عَلِیٌّ (ع) بِکَرْبَلَاءَ فَقَالَ لَمَّا مَرَّ بِهِ أَصْحَابُهُ وَ قَدْ اغْرَوْرَقَتْ عَیْنَاهُ یَبْکِی وَ یَقُولُ هَذَا مُنَاخُ رِکَابِهِمْ وَ هَذَا مُلْقَى رِحَالِهِمْ هَاهُنَا مُرَاقُ دِمَائِهِمْ طُوبَى لَکِ مِنْ تُرْبَةٍ عَلَیْهَا تُرَاقُ دِمَاءُ الْأَحِبَّةِ وَ قَالَ الْبَاقِرُ(ع) خَرَجَ عَلِیٌّ یَسِیرُ بِالنَّاسِ حَتَّى إِذَا کَانَ بِکَرْبَلَاءَ عَلَى مِیلَیْنِ أَوْ مِیلٍ تَقَدَّمَ بَیْنَ أَیْدِیهِمْ حَتَّى طَافَ بِمَکَانٍ یُقَالُ لَهَا الْمقدفان‏ فَقَالَ قُتِلَ فِیهَا مِائَتَا نَبِیٍّ وَ مِائَتَا سِبْطٍ کُلُّهُمْ شُهَدَاءُ وَ مُنَاخُ رِکَابٍ وَ مَصَارِعُ عُشَّاقٍ‏ شُهَدَاءَ لَا یَسْبِقُهُمْ مَنْ کَانَ قَبْلَهُمْ وَ لَا یَلْحَقُهُمْ مَنْ بَعْدَهُمْ»[9]‏ ؛  «امام باقر(ع) از پدرشان نقل کردند که: علی ـ علیه السّلام ـ از کربلا گذر کرد، پس گفت زمانی که اصحابش بر آن گذر کردند و چشمانش پر اشک و گریان شد و می‌گفت: این محلّ زانو زدن شتران‌شان است، و این محلّ افکندن اسباب سفرشان است، این‌جا محلّ ریختن خون‌هایشان است؛ خوش باد بر تو از خاکی که بر آن، خون دوستان است. و امام باقر(ع) فرمودند: علی ـ علیه السّلام ـ خارج شد در حالی که با مردم می‌رفت، تا این‌که رسید به کربلا بر دو میلی یا یک میلی، جلوی آن‌ها قرار گرفت تا این‌که گردید به مکانی که به آن مقدفان می‌گفتند، پس فرمود: در این‌جا دویست نبی کشته شده‌اند و دویست فرزند پیامبر کشته شده‌اند که همگی شهیدند؛ و محلّ زانو زدن شترانی است، و محلّ افکنده شدن عاشقانی است که شهیدند؛ آن‌ها که قبل از ایشان بودند بر آن‌ها پیشی نمی‌گیرند و ملحق به آن‌ها نمی‌شوند آن‌هایی که بعد از ایشان می‌آیند.»

این حدیث در واقع دو حدیث است که به هم چسبانده شده‌اند. در قسمت نخست، اصلاً صحبتی از عشق نیست، بلکه در آن، شهدای کربلا، «احبّة» خوانده شده‌اند، که جمع «حبیب» است. امّا در قسمت دوم حدیث، از آن‌ها با عنوان «عشّاق» یاد شده است. امّا در خود کتاب «الخرائج و الجرائح‏» واژه‌ی «عشّاق» نیست. لذا یا این واژه را زیردستان علامه مجلسی ـ که بحار الانوار را تحت نظر او گرد آوری کرده‌اند ـ اضافه کرده‌اند، یا نسخه‌ای از «الخرائج و الجرائح» در دست آن‌ها بوده که این واژه در آن بوده است. آن‌چه امروز در  «الخرائج و الجرائح» اثر قطب‌الدین راوندی ـ متوفای 573 ـ می‌بینیم چنین است:

«مَا رُوِیَ عَنْ جَعْفَرٍ عَنْ أَبِیهِ(ع) قَالَ:‏ مَرَّ عَلِیٌّ (ع) بِکَرْبَلَاءَ فَقَالَ لَمَّا مَرَّ بِهِ أَصْحَابُهُ وَ قَدِ اغْرَوْرَقَتْ عَیْنَاهُ یَبْکِی‏ هَذَا مُنَاخُ‏ رِکَابِهِمْ هَذَا مُلْقَى رِحَالِهِمْ هَاهُنَا مُرَاقُ دِمَائِهِمْ‏ طُوبَى لَکِ مِنْ تُرْبَةٍ عَلَیْهَا تُرَاقُ دِمَاءُ الْأَحِبَّةِ. وَ قَالَ الْبَاقِرُ(ع): خَرَجَ عَلِیٌّ (ع) یَسِیرُ بِالنَّاسِ حَتَّى إِذَا کَانَ مِنْ کَرْبَلَاءَ عَلَى مِیلَیْنِ أَوْ مِیلٍ تَقَدَّمَ بَیْنَ أَیْدِیهِمْ حَتَّى طَافَ بِمَکَانٍ یُقَالُ لَهُ المقذفان فَقَالَ قُتِلَ فِیهَا مِائَتَا نَبِیٍّ وَ مِائَتَا سِبْطٍ کُلُّهُمْ شُهَدَاءُ مُنَاخُ رِکَابٍ‏ وَ مَصَارِعُ‏ شُهَدَاءَ لَا یَسْبِقُهُمْ مَنْ کَانَ قَبْلَهُمْ وَ لَا یَلْحَقُهُمْ مَنْ بَعْدَهُمْ‏.»[10]

در متن اصلی، حدیثِ نخست از «جعفر» نقل شده در حالی که در بحار الانوار، آن را از «ابی جعفر» نقل کرده است. همچنین در بحار الانوار، «المقدفان» آمده در حالی که در متن اصلی «المقذفان» است. این خود گواهی است بر این‌که انتقال دهنده‌ی حدیث از «الخرائج و الجرائح» به «بحار الانوار» در آن لحظات، تمرکز حواسّ خوبی نداشته یا نسخه‌ی موجود در دست او، دقّت کافی نداشته. در منابع دیگر نیز مشابه همین حدیث آمده که در آن‌ها حتّی قسمت دوم حدیث هم از امام جعفر صادق ـ علیه السّلام ـ است.

در «کامل الزّیارات» آمده: «حَدَّثَنِی أَبِی وَ مُحَمَّدُ بْنُ الْحَسَنِ ره عَنِ الْحَسَنِ بْنِ مَتِّیلٍ عَنْ سَهْلِ بْنِ زِیَادٍ عَنْ عَلِیِّ بْنِ أَسْبَاطٍ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ سِنَانٍ عَمَّنْ حَدَّثَهُ عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ(ع) قَالَ: خَرَجَ أَمِیرُ الْمُؤْمِنِینَ (ع) یَسِیرُ بِالنَّاسِ حَتَّى إِذَا کَانَ مِنْ کَرْبَلَاءَ عَلَى مَسِیرَةِ مِیلٍ أَوْ مِیلَیْنِ تَقَدَّمَ بَیْنَ أَیْدِیهِمْ حَتَّى صَارَ بِمَصَارِعِ الشُّهَدَاءِ ثُمَّ قَالَ قُبِضَ فِیهَا مِائَتَا نَبِیٍّ وَ مِائَتَا وَصِیٍّ وَ مِائَتَا سِبْطٍ کُلُّهُمْ شُهَدَاءُ بِأَتْبَاعِهِمْ فَطَافَ بِهَا عَلَى بَغْلَتِهِ خَارِجاً رِجْلُهُ مِنَ الرِّکَابِ فَأَنْشَأَ یَقُولُ مُنَاخُ رِکَابٍ‏ وَ مَصَارِعُ‏ الشُّهَدَاءِ لَا یَسْبِقُهُمْ مَنْ کَانَ قَبْلَهُمْ وَ لَا یَلْحَقُهُمْ مَنْ أَتَى بَعْدَهُمْ.»[11]

شیخ طوسی هم در تهذیب الاحکام، مشابه همین حدیث را ذکر نموده است بدون واژه‌ی «عشّاق».

«وَ عَنْهُ عَنِ الْحَسَنِ بْنِ مُحَمَّدٍ عَنْ حُمَیْدِ بْنِ زِیَادٍ قَالَ حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ أَیُّوبَ عَنْ عَلِیِّ بْنِ أَسْبَاطٍ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ سِنَانٍ عَمَّنْ حَدَّثَهُ عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ: خَرَجَ أَمِیرُ الْمُؤْمِنِینَ(ع) یَسِیرُ بِالنَّاسِ حَتَّى إِذَا کَانَ مِنْ کَرْبَلَاءَ عَلَى مَسِیرَةِ مِیلٍ أَوْ مِیلَیْنِ فَتَقَدَّمَ بَیْنَ أَیْدِیهِمْ حَتَّى إِذَا صَارَ بِمَصَارِعِ الشُّهَدَاءِ قَالَ قُبِضَ فِیهَا مِائَتَا نَبِیٍّ وَ مِائَتَا وَصِیٍّ وَ مِائَتَا سِبْطٍ شُهَدَاءَ بِأَتْبَاعِهِمْ فَطَافَ بِهَا عَلَى بَغْلَتِهِ خَارِجاً رِجْلَیْهِ مِنَ الرِّکَابِ وَ أَنْشَأَ یَقُولُ مُنَاخُ رِکَابٍ‏ وَ مَصَارِعُ‏ شُهَدَاءَ لَا یَسْبِقُهُمْ مَنْ کَانَ قَبْلَهُمْ وَ لَا یَلْحَقُهُمْ مَنْ کَانَ بَعْدَهُمْ.»[12]

در این دو نقل، صحبتی از «عشّاق» نیست؛ و متن حدیث هم فصیح‌تر از متنی است که در بحارلانوار و الخرائج آمده است.

افزون بر این، صاحب کامل الزّیارات و صاحب تهذیب الاحکام، چند قرن قبل از صاحب الخرائج و صاحب بحارالانوار بوده‌اند؛ و از نظر اعتبار هم برترند. افزون بر این، این دو نقل، سند دارند در حالی که حدیث الخرائج و بحار الانوار، فاقد سند هستند.

نتیجه آن‌که لفظ «عشّاق» را دیگران وارد این حدیث کرده‌اند. و چرا چنین کرده‌اند؟ خودش هم سؤال بجایی است. باید دید آن‌هایی که این واژه را وارد چنین حدیثی کرده‌اند، چه انگیزه‌ای داشته‌اند؟

5ـ فتّال نیشابوری، متوفای 508، در حدیثی بدون سند، از رسول الله ـ صلّی الله علیه و آله ـ نقل کرده که: «إِنَّ الْجَنَّةَ لَأَشْوَقُ إِلَى سَلْمَانَ مِنْ سَلْمَانَ إِلَى الْجَنَّةِ وَ إِنَّ الْجَنَّةَ لَأَعْشَقُ‏ لِسَلْمَانَ مِنْ سَلْمَانَ إِلَى الْجَنَّة»[13] ؛ «همانا بهشت مشتاق‌تر است به سلمان، تا سلمان به بهشت؛ و همانا بهشت عاشق‌تر است به سلمان تا سلمان به بهشت.»

این حدیث اوّلاً سند ندارد. ثانیاً دور از شأن جناب سلمان ـ سلام الله علیه ـ است که مشتاق بهشت باشد. کسی در حدّ سلمان ـ که نائل به مقام «منّا اهل البیت» شده ـ چنان محو جمال حضرت محبوب است که اصلاً اشتیاق و حبّ و عشقی به بهشت ندارد تا گفته شود، اشتیاق و عشق بهشت به سلمان، از اشتیاق و عشق سلمان به بهشت، بیشتر است.

6ـ متّقی هندی از رسول الله ـ صلّی الله علیه و آله ـ نقل نموده که: «مَن عَشِقَ فکَتَمَ و عَفَّ فماتَ فَهُوَ شَهیدٌ» ؛ «هر کس عاشق شود، و کتمان کند و عفّت پیشه کند و بمیرد، او شهید است.»[14]

وی چند حدیث دیگر نیز با همین مضمون نقل نموده که همگی فاقد سند هستند. در این احادیث، منظور از عشق، ظاهراً عشق بین مذکّر و مؤنّث است. یعنی اگر کسی گرفتار عشق به جنس مقابل شود ولی خود را کنترل نماید و نگذارد این عشق، او را به فسق بکشاند، و در همان حال بمیرد، شهید محسوب می‌شود؛ چرا که چنین کسی در حال جهاد با هوای نفسش مرده است.

روشن است که چنین عشقی باید غیراختیاری باشد؛ چون اگر کسی اختیاراً عاشق شود بر کسی که امکان ازدواج با او را ندارد، خود چنین عشقی، خلاف شرع است؛ و کسی به خاطر ارتکاب خلاف شرع، مستحقّ اجر شهید نخواهد بود. پس مراد از چنین عشقی، عشق وسواسی است که خارج از اختیار خود شخص می‌باشد.

أمیرالمؤمنین ـ علیه السّلام ـ فرموده‌اند: «مَا الْمُجَاهِدُ الشَّهِیدُ فِی سَبِیلِ اللَّهِ بِأَعْظَمَ أَجْراً مِمَّنْ قَدَرَ فَعَفَ‏ لَکَادَ الْعَفِیفُ أَنْ یَکُونَ مَلَکاً مِنَ الْمَلَائِکَة» ؛ «مجاهد شهید در راه خدا، اجرش عظیم‌تر از اجر کسی نیست که می‌تواند ولی عفّت پیشه می‌کند. قطعاً نزدیک است که عفیف، فرشته‌ای از فرشتگان شود.»[15] یعنی می‌تواند اقدام به هتک ناموس مردم کند ولی با هوای نفسش مبارزه کرده و خود را کنترل می‌کند.

7ـ «عَنِ الْمُفَضَّلِ بْنِ عُمَرَ قَالَ‏ سَأَلْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ جَعْفَرَ بْنَ مُحَمَّدٍ الصَّادِقَ(ع) عَنِ الْعِشْقِ فَقَالَ قُلُوبٌ خَلَتْ مِنْ ذِکْرِ اللَّهِ فَأَذَاقَهَا اللَّهُ حُبَّ غَیْرِه‏»[16] ؛ «مفضّل گوید: از امام صادق ـ علیه السّلام ـ در مورد عشق سؤال کردم؛ پس فرمودند: قلب‌هایی از یاد خدا خالی شدند، پس خداوند، حبّ غیرش را بر آن‌ها چشانده است.»

خدای متعال فرموده است: «وَ مَنْ یَعْشُ عَنْ ذِکْرِ الرَّحْمنِ نُقَیِّضْ لَهُ شَیْطاناً فَهُوَ لَهُ قَرین»[17]‏ ؛ «و هر کس از یاد رحمان رو بگرداند ]به سوی ظلمت[، شیطانى برایش مى‏گماریم، پس او برایش همدوش باشد.»

شاید بتوان از کنار هم نهادن این آیه و آن حدیث، نتیجه گرفت که اگر قلبی از یاد خدای رحمان روی‌گردان شود، خداوند متعال شیطانی را بر آن قلب می‌گمارد که همواره با اوست و همواره او را وسوسه می‌کند؛ و یکی از آثار این وسوسه، حبّ وسواسی نسبت به غیر خداست؛ که چنین حبّی، یکی از مصادیق «عشق» است.

به هر حال، طبق فرمایش امام صادق ـ علیه السّلام ـ عشق در واقع نوعی بیماری است در قلب. در حدیث بعدی نیز به صراحت آمده که عشق، موجب بیماری قلب است.

8ـ أمیرالمؤمنین ـ علیه السّلام ـ فرموده‌اند: «... مَنْ عَشِقَ‏ شَیْئاً أَعْشَى بَصَرَهُ وَ أَمْرَضَ قَلْبَهُ فَهُوَ یَنْظُرُ بِعَیْنٍ غَیْرِ صَحِیحَةٍ وَ یَسْمَعُ بِأُذُنٍ غَیْرِ سَمِیعَةٍ قَدْ خَرَقَتِ الشَّهَوَاتُ عَقْلَهُ وَ أَمَاتَتِ الدُّنْیَا قَلْبَهُ و ... .»[18] ؛ «هرکس عاشق چیزى شود نابینایش مى‏کند و قلبش را بیمار می‌سازد؛ پس چنین کسی با چشمى بیمار مى‏نگرد و با گوشى بیمار مى‏شنود؛ شهوات، عقلش را دریده‌اند و دنیا قلبش را میرانده است.»

در این حدیث، عشق نوعی بیماری روحی و روانی تلقّی شده که بر ادراکات شخص تأثیر سوء گذاشته و بینایی و شنوایی و ادراکات قلبی او را مخدوش می‌کند و شهوات ـ اعمّ از شهوت جنسی و شهوت شکم و شهوت مال و مقام و شهرت ... ـ را بر عقل، چیره می‌سازد و قلب شخص را گرفتار امور پست کرده و از حیات مؤمنانه ساقط می‌کند. البته اگر فقرات انتهایی این حدیث نبود، می‌شد فقرات ابتدایی‌اش را طوری تأویل و توجیه کرد که تأیید عشق باشد، لکن فقرات انتهایی حدیث، به وضوح نشان می‌دهند که مراد آن حضرت، مذمّت عشق است نه مدح آن. 

بر اساس این احادیث، می‌توان ادّعا نمود که «عشق معنوی» به آن معنایی که در میان عرفا و مدّاحان زمان ما مطرح است، با این لفظ، در احادیث معتبر به کار نرفته است. لذا لفظ عشق به آن معنایی که این بزرگواران استعمال می‌کنند، عنوانی ساختگی است و نباید به نام اسلام و تشیّع، تبلیغ شود. آن‌چه این بزرگواران با عنوان عشق مطرح می‌کنند، در قرآن کریم و احادیث، با عنوان «حبّ» و «محبّت» و «ودّ» و «مودّت» مطرح شده است. لذا ادبِ تبعیّت از خداوند متعال و معصومین ـ علیهم السّلام ـ تقاضا می‌کند که اصطلاحات خودساخته‌ی بدون مبنای اسلامی را رها کرده و از الفاظ قرآنی و حدیثی بهره ببریم. مگر الفاظ قرآنی چه عیبی دارند که به جای آن‌ها از خودمان لفظ می‌سازیم؟!! ای جویندگان توحید و عبودیّت، آیا شرط عبودیّت و توحید غیر از این است که عبد، تابع مولای خود باشد؟!

از آن طرف، برخی مخالفان عرفان و فلسفه ـ که شهوت تکفیر و تفسیق دارند ـ هم دندان تیز نکنند برای تکفیر و تفسیق این بزرگواران، با بهانه قرار دادن این گونه تعابیر؛ چرا که انصافاً قصد این‌ها از لفظ عشق، همان حبّ شدید مطرح در قرآن است. بلی برخی از صوفیان، عشق بیمارگونه را تبلیغ کرده‌اند؛ و این ربطی به عارفان حقیقی ندارد؛ همان‌‎گونه که رفتار و اقوال فقیهان منحرف و متکلّمان منحرف، ربطی به فقیهان و متکلّمان راستین ندارد. بر فرض هم که عارفی حقیقی در جایی «حبّ بیمارگونه» را با لفظ «عشق» تبلیغ کرده، سهو و خطایی از یک بشر است؛ مگر فقها و متکلّمان و ... از این گونه خطاها ندارند؟! زود احساس تکلیف کردن برخی‌ها برای تکفیر و تفسیق و منحرف خواندن افراد متدیّن، از فریب‌های بزرگ ابلیس است. فرمود: «... وَ لا یَغُرَّنَّکُمْ‏ بِاللَّهِ الْغَرُور»[19] ؛ «و (شیطان) شما را با خدا نفریبد!» شیطان، خیلی‌ها را با مقدّسات می‌فریبد؛ و چه بسیار افراد که شیطان آن‌ها را با اسم دفاع از حقّ، وادار به جنایاتی کرده است. چه بسیار مسلمانان غیرشیعه که به نام دفاع از اسلام و توحید و به نام بدعت‌ستیزی، شیعیان را قتل عام کرده‌اند؛ و چه بسیار شیعیان که با همین عنوان، شیعیان دیگری را تکفیر و تفسیق کرده‌اند؛ و ... .

البته از سوی دیگر، عرفا و صوفیان و طرفداران این‌ها هم گمان نکنند که هر کسی با استعمال لفظ «عشق» و امثال آن، مخالف است، خشکه مقدّس است. بنده مخالف این گونه اصطلاح‌سازی‌ها هستم در حالی که نه تنها مخالف عرفان نیستم بلکه طرفدار آن هم هستم.

در کتاب «منهاج البراعة فی شرح نهج البلاغة»، بعد از ذکر برخی از همین احادیث ضعیف السّند و بلکه فاقد سند، فرموده‌اند: «و کم نرى من المقدّسین الخشک یطعنون فی أهل اللّه باطلاقهم العشق و مشتقاته قائلین بأنّ أىّ خبر نطق به؟ و هذا خبرهم بل هذه أخبارهم، على أنّه لو لم یأت به أثر فی الجوامع الروائیة لکانت حجّتهم داحضة و کلمتهم سفلى»[20] ؛ «و چه بسیار از مقدّسین خشک را می‌بینیم که طعنه می‌زنند به اهل الله (عرفا) به خاطر استعمال عشق و مشتقّات آن، و می‌گویند: «در کدام حدیث صحبت از عشق شده است؟» این حدیث و بلکه احادیث‌شان؛ علاوه از آن، اگر در جوامع روایی اثری از عشق هم نبود باز دلائل و کلماتشان مردود و کم‌مایه بود.»

جنابان آقایان عرفا و فلاسفه! آیا چنین روشی برای کوبیدن کسانی که حرف حساب دارند، شایسته است؟ اگر بتوان به این گونه احادیث فاقد سند، استناد کرد برای دفاع از یک عملکرد نادرست، در آن صورت، باید بتوان به آن همه احادیث فاقد سندی که در مذمّت عرفان و فلسفه آمده هم استناد کرد. چرا برخی بزرگواران اصرار دارند از عملکردی دفاع کنند که جای دفاع کردن ندارد؟ ترک رسوم رایج و بازگشت به راه و رسم خداوند متعال و معصومین ـ علیهم السّلام ـ چه عیبی دارد که برخی بزرگواران، به جای بازگشت به راه حقّ، مدام سعی می‌کنند یک عملکرد غلط را توجیه کنند؟!!

لفظ عشق چگونه شایع شد؟

شاید بتوان ادّعا کرد که عشق در آن معنایی که عرفا و فلاسفه‌ی مسلمان استعمال می‌کنند، از منابع سنّی و از طریق عرفای سنّی وارد معارف اسلامی شده است. دکتر عبدالحسین زرین‌کوب در این باره می‌نویسد: «حدیث عشق، چیز دیگری بود که رابعه‌ی عدویه آن را بر زهد و درد صوفیه افزود.»[21]

تحقیقات تاریخی نشان می‌دهد که این لفظ در عصر حضور معصوم، کاربرد منفی داشته، و حتّی در میان عارفان و صوفیان و فیلسوفان مسلمان نخستین هم اسمی برای نوعی بیماری روحی و روانی بوده؛ امّا در اعصار بعدی، برخی از صوفیان سنّی، آن را در معنی حبّ شدید و سوزان، به کار بردند و کم کم این لفظ در میان شاعران عارف‌مسلک، رواج گسترده یافت و به میان شیعیان هم سرایت نمود، تا آن‌جا که امروز، نُقل محافل مذهبی شیعه است.

بلی استعمال چنین الفاظی در اشعار، مانعی ندارد؛ چرا که شعر، جای استعمالات مجازی است. در اشعار عارفانه، از شراب و مِی و بیمارِ چشم یار بودن و باده و خال لب و گیسو و زلف و مست و میخانه و بتخانه و مجنون و دیوانه و ... هم استفاده می‌شود امّا در معنای مجازی. امّا این‌که الفاظ مناسب برای شعر را به گفتار متداول بین عموم هم سرایت دهیم، خطرات خاصّ خود را دارد. تصوّر فرمایید که مثل واژه‌ی عشق، واژه‌های «بت» و «بتخانه» و «میخانه» و «رقص» و ... هم از اشعار عرفانی به زبان متداول بین مردم تراوش کنند. روشن است که چنین تراوشاتی، به مرور زمان، ظاهر دین را به شدّت آلوده می‌کند. قرآن کریم هم به شدّت تأکید دارد که زبان آیات و زبان رسول الله ـ صلّی الله علیه و آله ـ زبان شعر نیست. فرمود: «وَ ما هُوَ بِقَوْلِ شاعِرٍ قَلیلاً ما تُؤْمِنُونَ»[22] ؛ «و آن، گفتار شاعرى نیست؛ کمتر ایمان دارید.» و فرمود: «وَ ما عَلَّمْناهُ الشِّعْرَ وَ ما یَنْبَغی‏ لَهُ إِنْ هُوَ إِلاَّ ذِکْرٌ وَ قُرْآنٌ مُبین»[23]‏ ؛ «و به او شعر نیاموختیم و در خور وى نیست؛ این جز ذکر و قرآنى روشن نیست.»

حقیقت عشق چیست؟

گفته شده که عشق از «عشقه» گرفته شده است و آن گیاهی است خزنده و پیچنده که دور درختان می‌پیچد؛ برخی از انواع آن، در محلّ پیچش، ریشه‌هایی هوایی تولید نموده و آن ریشه‌ها را در درخت پایه، نفوذ می‌دهد و موادّ غذایی درون درخت را جذب می‌کند؛ لذا گاه موجب خشک شدن درخت پایه می‌شود. در زبان فارسی، آن را «پیچک» گویند. سرده‌ی عشقه‌ها، بین 12 تا 15 گونه دارد. عشقه را با نام‌های «پاپیتال»، «پیچک انگلیسی» و «داردوست» نیز می‌شناسند. برخی‌ها گیاه طبّی «افتیمون» را نیز گونه‌ای از عشقه دانسته‌اند.

گفته شده که عشق نیز حالتی روحی و روانی در فرد است که همانند گیاه عشقه که بر درختان می‌پیچد، بر روح و روان فرد می‌پیچد و تمام قوای روحی و روانی او را مصروف خود کرده و در صورت ادامه یافتن، او را زرد و رنجور نموده و از پا در می‌آورد. لذا در طبّ قدیم، عشق نوعی بیماری تلقّی شده است که حبّ شدید و وسواس‌گونه، از علائم آن است. در روان‌شناسی امروزی هم «عشق» نوعی بیماری روانی محسوب شده، البته عشق به معنی حقیقی‌اش نه عشق به معنی حبّ شدید. آن‌چه در داستان‌های «لیلی و مجنون» و «فرهاد و شیرین» و «رومئو و ژولیت» و «شیخ  صنعان» و امثال آن‌ها مورد تقدیس قرار گرفته و به نوعی الهی جلوه داده شده هم در واقع نوعی بیماری روانی بوده که شعرای عارف‌مسلک، آن‌ها را پرورانده و رنگ و بوی معنوی به آن‌ها داده‌اند. در زمان ما هم افرادی در زمینه‌های مذهبی، عشق‌هایی را بروز می‌دهند که در واقع، نوعی بیماری است نه آن چیزی که در آیات و احادیث، با عنوان «اشدّ حبّاً» و «التّامین فی محبّة الله» یا «مودّت» یاد شده است. خود این گونه افراد نیز برای خودشان تعابیری مثل «مجنون» و «دیوانه» را به کار می‌برند که تعابیری زشت و شیطانی‌اند. «مجنون» یعنی جنّ‌زده، یعنی شیطان‌زده؛ و «دیوانه» یعنی دیو‌زده، و دیو همان شیطان است. البته برخی افراد سالم نیز حبّ مشروع خودشان نسبت به خداوند متعال و اهل‌البیت ـ علیهم السّلام ـ را با این گونه عناوین ضدّ اسلامی بیان می‌کنند که از روی بی‌دقّتی و تبعیّت از زبان شعر است. بخصوص وقتی بزرگانی از این تعابیر زشت استفاده می‌کنند، این‌گونه تعابیر، به سرعت رواج پیدا می‌کنند. بلی همان‌گونه که عرض شد، در زبان شعر، استفاده از این گونه واژه‌ها، جایز است؛ چرا که زبان شعر، زبان سمبلیک است؛ امّا سرایت دادن آن‌چه در زبان شعر رواج دارد، به زبان عرف و زبان علم، کار شایسته‌ای نیست. بر همین اساس هم هست که قرآن کریم، چندین بار تأکید کرده که رسول الله ـ صلّی الله علیه و آله ـ شاعر نیست و قرآن هم زبانش زبان شعر نیست. فرمود: «وَ ما هُوَ بِقَوْلِ شاعِرٍ قَلیلاً ما تُؤْمِنُونَ»[24] ؛ «و آن، گفتار شاعرى نیست؛ کمتر ایمان دارید.» و فرمود: «وَ ما عَلَّمْناهُ الشِّعْرَ وَ ما یَنْبَغی‏ لَهُ إِنْ هُوَ إِلاَّ ذِکْرٌ وَ قُرْآنٌ مُبین»[25]‏ ؛ «و به او شعر نیاموختیم و در خور وى نیست؛ این جز ذکر و قرآنى روشن نیست.»

برخی بزرگواران، عشق را معنی کرده‌اند به «حبّ افراطی» یا «حبّ شدید»؛ امّا چنین تعریفی، نادرست است. صِرف حبّ شدید را عشق نگویند، بلکه حالت بیمارگونه و وسواس‌گونه‌ی حبّ را عشق گویند. عشق آن حالتی از حبّ است که در آن حالت، فرد عاشق، عقلش محبوس گشته و اختیارش به شدّت تضعیف شده و دیگر توان مهار حبّ خود را ندارد؛ همان‌گونه که افراد وسواسی، توان کنترل اعمال وسواسی یا افکار وسواسی خود را ندارند. لذا عشق هم در واقع نوع خاصّی از بیماری وسواس است؛ که اگر سریع درمان نشود، می‌تواند به حدّ جنون و دیوانگی برسد. در این بیماری، فرد عاشق چنان شیفته‌ی یک فرد یا یک شیء می‌شود که حتّی نمی‌تواند برای یک روز هم دوری او را تحمّل کند. لذا حتّی زمانی هم که اجباراً از معشوقش دور می‌افتد مدام به یاد اوست؛ طوری که تمام امور زندگی‌اش دچار اختلال می‌شوند. و این غیر از حبّ شدید است. در حبّ شدید صِرف، این حالت وسواسی و اخلال‌گر، دیده نمی‌شود؛ لذا ما نمی‌بینیم که انبیاء و ائمه و اولیای الهی ـ صلوات الله علیهم ـ که شدیدترین حبّ را نسبت به خداوند جمیل داشتند، از خودشان رفتارهای وسواس‌گونه بروز دهند. البته در برخی صوفیّه هم این حالت بیمارگونه قابل مشاهده است؛ که نشان می‌دهد این‌ها در کج‌راهه افتاده‌اند. پس دقّت شود که صِرف حبّ شدید یا حبّ مداوم و حبّ جان‌سوز را عشق نگویند. چه بسا کسی حبّ جان‌گدازی هم داشته باشد و یک لحظه از یاد محبوبش غافل نشود، امّا حبّ او حالت وسواسی نداشته باشد و زندگی‌اش را مختلّ نکند.

خلاصه آن‌که برخی از اموری که کمال محسوب می‌شوند، می‌توانند دچار بیماری شوند؛ مثلاً آگاهی‌جویی و حقیقت‌جویی یک کمال است، امّا می‌تواند مبتلا به بیماری فضولی و عیب‌جویی و تجسّس شود؛ یا کسب و حفظ مال، لازم است امّا می‌تواند تبدیل به حرص مال و ذخیره‌ی افراطی مال و مال‌دوستی وسواس‌گونه شود. یا امانت‌داری یک صفت کمال است، امّا می‌تواند به صورت یک وسواس در آید، طوری که اگر به چنین کسی امانتی بسپاری، در حفظ آن، چنان دقّت وسواس‌گونه‌‌ای به خرج می‌دهد که زندگی‌اش دچار اختلال می‌شود. حبّ هم صفتی است که می‌تواند مبتلا به بیماری‌هایی شود؛ که یکی از بیماری‌های حبّ، عشق است؛ که همان حبّ وسواسی است. لذا عشق نه فقط حبّ شدید، بلکه حالت وسواسی حبّ است. وقتی حبّ به کسی یا چیزی، چنان ذهن محبّ را مشغول خود کند که دیگر نتواند مهار ذهن و قلبش را در دست بگیرد و زندگی‌اش تا حدّ زیادی از دست اختیارش خارج شود، چنان حبّی را عشق گویند. فرض کنید اوج حبّ به خدا، 100 درجه باشد. چه بسا در یک ولیّ خدا، حبّ خدا، در حدّ 100 درجه باشد ولی هیچ اختلالی هم در ذهن و عملش دیده نشود؛ و زندگی عادی خود را داشته باشد؛ امّا کسی دیگر که عاشق خداست، یعنی حبّ وسواسی نسبت به خدا دارد، درجه‌ی حبّ‌اش 10 باشد ولی با همین مقدار حبّ هم اختلالات واضحی در ذهن و عملش دیده شود. این تفاوت «حبّ شدید» و «عشق» است. باید حالات مدّعیان حبّ خدا را به قرآن و احادیث معتبر و  حالات اهل البیت ـ علیهم السّلام ـ عرضه نمود اگر مطابقت نداشت، محتمل است که آن، عشق باشد نه حبّ.

طبق آیات و احادیث، حبّ فی الله و بغض فی الله، قطعاً از اصول اساسی حکمت عملی و فعلی قرآنی است، امّا عشق، در معنی درستش، ضدّ حکمت و ضدّ معرفت است. عشق، همان حبّ وسواسی است؛ و وسواس، در هر عقیده و صفت و عمل حقّی وارد شود، آن را فاسد می‌کند؛ حتّی توحید را. لذا توجّه شود که برخی‌ها هم گرفتار توحید وسواسی هستند؛ کما این‌که برخی‌ها در یاد مرگ و یاد قیامت و آخرت، وسواس دارند؛ کما این‌که برخی‌ها در ولایت‌مداری گرفتار وسواس هستند.

راه تشدید محبّت

شکّی نیست که در باطن اهل ایمان، نسبت به خداوند متعال و اولیائش محبّتی فطری موجود است، امّا سؤال این است که برای تقویت این محبّت فطری چه باید بکنیم؟

یک راه تقویت این محبّت، قطعاً عامل بودن به فرامین خداوند متعال و اهل‌البیت ـ علیهم السّلام ـ است. فرمان‌بری، خودش موجب تشدید محبّت می‌شود، کما این‌که محبّت نیز موجب فرمان‌بری است. لذا با استفاده از این رابطه‌ی نردبانی، می‌توان پله پله در مسیر خلیفة الله شدن بالا رفت. فرمود: «قُلْ إِنْ کُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ فَاتَّبِعُونی‏ یُحْبِبْکُمُ اللَّهُ وَ یَغْفِرْ لَکُمْ ذُنُوبَکُمْ وَ اللَّهُ غَفُورٌ رَحیمٌ (31) قُلْ أَطیعُوا اللَّهَ وَ الرَّسُولَ فَإِنْ تَوَلَّوْا فَإِنَّ اللَّهَ لا یُحِبُّ الْکافِرینَ»[26] ؛ «بگو: اگر خدا را دوست دارید، پس پیروی‌ام کنید تا خداوند، دوستتان بدارد و گناهان‌تان را بر شما بیامرزد، که خداوند آمرزنده و پاینده‌مهر است. (31) بگو: خدا و فرستاده را اطاعت کنید! پس اگر روی‌گردان شدند، قطعاً خداوند کافران را دوست ندارد.»

یعنی اگر کسی خدا را دوست دارد، باید تبعیّت از هادیان الهی کند تا محبوب خاصّ خداوند غفورِ رحیم شود؛ و چون محبوب او شد، مشمول غفران و رحمت رحیمیّه‌ی او خواهد بود؛ و وقتی چنین شد، محبّت او به خداوند متعال و هادیان الهی، بیشتر خواهد شد، و در سایه‌ی آن محبّت افزون‌تر، فراتر از «تبعیّت»، از خداوند متعال و هادیان الهی، «اطاعت» خواهد کرد. «تبعیّت»، صِرف پیروی است، امّا «اطاعت»، پیروی همراه با طوع (میل و رغبت و شوق) است؛ به عبارت دیگر، اطاعت، تبعیّت ویژه است. و اگر کسی محبوب و مغفور و مرحوم خدا شد ولی در پی آن، اطاعت نکرد، کافر این نعمت است؛ و خداوند متعال، کافران را دوست ندارد.

توجّه شود که محبّت و تبعیّت و اطاعت و غفران و رحمت و کفران، همگی مراتب دارند؛ و همین موجب می‌شود که ساختاری نردبانی برای این روش از سیر الی الله لحاظ شود. پله‌ی نخست، محبّت فطری است، پله‌ی دوم تبعیّت ابتدایی از هادیان الهی است، پله‌ی سوم محبوب خدا شدن و مغفرت و رحمت است، پله‌ی چهارم، اطاعت (تبعیّت با اشتیاق) است، پله‌ی پنجم تبعیّت درجه بالاتر است، پله‌ی ششم محبوبیّت بالاتر و مغفرت و رحمت بالاتر است، پله‌ی هفتم اطاعت برتر است، و ... . بارزترین ظهور این سیر نردبانی هم در نماز است؛ لذا فرمودند: «الصَّلَاةُ مِعْرَاجُ المُؤْمِن ؛ نماز، نردبان مؤمن است.‏» کدام نماز، معراج(نردبان) است؟ نمازی که به تبعیّت و اطاعت از پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ است یا نماز بدون تبعیّت حقیقی؟ باید هم در ظاهر نماز هم در باطن نماز، تبعیّت از آن حضرت کرد، تا نماز، معراج شود.

یکی دیگر از راه‌های تشدید محبّت نسبت به خداوند متعال و اهل‌البیت ـ علیهم السّلام ـ یادآوری نعمات الهی و عنایات و توجّهات اهل‌البیت ـ علیهم السّلام ـ است.

رسول الله ـ صلّی الله علیه و آله ـ می‌فرمایند: «أَوْحَى اللَّهُ ـ عَزَّ وَ جَلَّ ـ إِلَى نَجِیِّهِ مُوسَى بْنِ عِمْرَانَ، عَلَیْهِ السّلام : یَا مُوسَى أَحْبِبْنِی وَ حَبِّبْنِی‏ إِلَى خَلْقِی. قَالَ: یَا رَبِّ إِنِّی أُحِبُّکَ، فَکَیْفَ أُحَبِّبُکَ إِلَى خَلْقِکَ قَالَ: اذْکُرْ لَهُمْ نَعْمَائِی عَلَیْهِمْ، وَ بَلَائِی عِنْدَهُمْ، فَإِنَّهُمْ لَا یَذَّکَّرُونَ إِذْ لَا یَعْرِفُونَ مِنِّی إِلَّا کُلَّ خَیْرٍ»[27] ؛ «خداى ـ عزّ و جلّ ـ به هم‌راز خود موسى بن عمران ـ علیهما السّلام ـ وحى کرد که: اى موسى! دوستم بدار و مرا دوست‌داشتنی کن در نزد خلقم. موسى عرضه داشت: پروردگارا! من تو را دوست دارم ولى چگونه تو را برای مخلوقاتت دوست‌داشتنی کنم؟ فرمود: نعمتهاى مرا که بر ایشان ارزانی داشته‌ام به یادشان بیاور و آنان را متوجّه آزمایش‌های من کن! پس همانا آنان یادآوری نمی‌کنند چون نمى‏شناسند از من مگر انواع خیر را.»

امام سجّاد ـ علیه السّلام ـ فرموده‌اند: «أَوْحَى اللَّهُ تَعَالَى إِلَى مُوسَى حَبِّبْنِی إِلَى خَلْقِی وَ حَبِّبْ خَلْقِی إِلَیَّ قَالَ یَا رَبِّ کَیْفَ أَفْعَلُ قَالَ ذَکِّرْهُمْ آلَائِی وَ نَعْمَائِی لِیُحِبُّونِی فَلَأَنْ تَرُدَّ آبِقاً عَنْ بَابِی أَوْ ضَالًّا عَنْ فِنَائِی أَفْضَلُ لَکَ مِنْ عِبَادَةِ مِائَةِ سَنَةٍ بِصِیَامِ نَهَارِهَا وَ قِیَامِ لَیْلِهَا قَالَ مُوسَى وَ مَنْ هَذَا الْعَبْدُ الْآبِقُ مِنْکَ قَالَ الْعَاصِی الْمُتَمَرِّدُ قَالَ فَمَنِ الضَّالُّ عَنْ فِنَائِکَ قَالَ الْجَاهِلُ بِإِمَامِ زَمَانِهِ تُعَرِّفُهُ وَ الْغَائِبُ عَنْهُ بَعْدَ مَا عَرَفَهُ الْجَاهِلُ بِشَرِیعَةِ دِینِهِ تُعَرِّفُهُ شَرِیعَتَهُ وَ مَا یَعْبُدُ بِهِ رَبَّهُ وَ یَتَوَصَّلُ بِهِ إِلَى مَرْضَاتِهِ»[28] ؛ «خداوند متعال وحی کرد به موسی که مرا محبوب خلقم و خلقم را محبوب من کن! موسی عرضه داشت: پروردگارا چگونه این کار را انجام دهم؟ فرمود: نعمات مادّی و معنوی مرا به یادشان آر تا مرا دوست بدارند! پس این‌که یک فراری از درگاه من و یک گم‌گشته از آستان مرا باز گردانی، برای تو افضل از عبادت صد ساله است که روزهایش را روزه و شب‌هایش را مشغول نماز بوده باشی. موسی گفت: کیست این بنده‌ی فراری از تو؟ فرمود: عصیان‌گر متمرّد. موسی گفت: و کیست این گم‌گشته‌ی از آستانت؟ فرمود: کسى که امام زمان خود را نشناسد و کسى که جاهل به شریعت و دین او باشد، با این که به آن شریعت معتقد است ولى به خداوندش عبادت نمى‏کند تا به رضاى او دست یابد.»

رسول الله ـ صلّی الله علیه و آله فرمودند: « قَالَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ لِدَاوُدَ(ع) أَحْبِبْنِی وَ حَبِّبْنِی إِلَى خَلْقِی قَالَ یَا رَبِّ نَعَمْ أَنَا أُحِبُّکَ فَکَیْفَ أُحَبِّبُکَ إِلَى خَلْقِکَ قَالَ اذْکُرْ أَیَادِیَّ عِنْدَهُمْ فَإِنَّکَ إِذَا ذَکَرْتَ ذَلِکَ لَهُمْ أَحَبُّونِی»[29]‏‏ ؛ «خداوند به داود ـ علیه السّلام ـ وحى کرد اى داود! مرا دوست بدار و مردم را هم با من دوست نما! داود گفت: بار خدایا من تو را دوست مى‏دارم ولى چگونه مردم را با تو دوست گردانم؟ خداوند فرمود: دستان مرا که در نزدشان است، یادآوری کن! وقتی چنین کردی در این صورت مرا دوست خواهند داشت.»  شاید مراد از «ایادیّ» دست احسان و دست مغفرت و دست جود و دست نگهبان و دست مشکل‌گشا و امثال این‌هاست. شاید هم مراد از آن، حجج الهی و هادیان الهی باشند؛ چرا که این خلفای الهی هم «ید الله» هستند؛ أمیرالمؤمنین ـ علیه السّلام ـ فرمودند: «أَنَا عَیْنُ اللَّهِ وَ أَنَا جَنْبُ اللَّهِ وَ أَنَا یَدُ اللَّهِ‏ وَ أَنَا بَابُ اللَّه.»[30] برترین نعمت الهی هم هادیان الهی هستند. اینها مقرّب‌ترین مخلوقات خدا هستند که خداوند متعال آن‌ها را از جوار خودش به میان خلق فرستاده تا ارشادشان کنند؛ و چه زحمت‌ها و مشقّت‌ها که در این راه متحمّل نشده‌اند. آیا خدایی که امام حسین ـ علیه السّلام ـ را هادی ما قرار داده، دوست‌داشتنی نیست؟ آیا خدایی که پدری چون علیّ مرتضی و مادری چون فاطمه زهرا ـ سلام الله علیهما ـ به ما داده، دوست‌داشتنی نیست؟ آیا خدایی که حاضر شده محبوبترین دوستانش در انواع زحمات و بلایا و مصائب بیفتند و سر از بدنشان جدا شود و بین در و دیوار بمانند و به اسارت روند و تحمّل زندان‌ها کنند و ... تا ما هدایت شویم، دوست‌داشتنی نیست؟

راه دیگر برای تشدید محبّت، اظهار محبّت است.

امام صادق ـ علیه السّلام ـ فرمودند: «إِذَا أَحْبَبْتَ رَجُلًا فَأَخْبِرْهُ بِذَلِکَ فَإِنَّهُ أَثْبَتُ لِلْمَوَدَّةِ بَیْنَکُمَا»[31] ؛ «وقتی شخصی را دوست داری، او را از این دوست داشتن، باخبر کن که اظهار دوستی، موجب تثبیت مودّت بین شما می‌شود.»

و فرمودند: «إِذَا أَحْبَبْتَ أَحَداً مِنْ إِخْوَانِکَ فَأَعْلِمْهُ ذَلِکَ فَإِنَّ إِبْرَاهِیمَ(ع) قَالَ: «رَبِّ أَرِنِی کَیْفَ تُحْیِ الْمَوْتى‏ قالَ أَ وَ لَمْ تُؤْمِنْ قالَ بَلى‏ وَ لکِنْ لِیَطْمَئِنَّ قَلْبِی».»‏[32] ؛ «وقتی یکی از برادرانت را دوست می‌داری پس به او اعلام کن! همانا ابراهیم ـ علیه السّلام ـ عرض کرد: «پروردگارا به من نشان بده که چگونه مرده را زنده می‌کنی! گفت: آیا ایمان نداری؟ عرض کرد: ایمان دارم ولی می‌خواهم قلبم مطمئن شود.»»

به نظر می‌رسد که اطمینان خاصّ، فوق ایمان است؛ و یقین خاصّ، فوق اطمینان است. اطمینان با شهود حاصل می‌شود و یقین با دیدار ملکوت؛ لذا فرمود: «وَ کَذلِکَ نُری إِبْراهیمَ‏ مَلَکُوتَ‏ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ لِیَکُونَ مِنَ الْمُوقِنین»[33]‏ ؛ «و این گونه، ملکوت آسمان‌ها و زمین را به ابراهیم نمایاندیم تا از یقین‏کنندگان باشد.»

ملکوت یک چیز، غیر از صورت برزخی یا فوق برزخی آن است؛ چرا که خود موجودات برزخی و اخروی هم ملکوت دارند. لذا چه بسا کسی هفت آسمان و ملائک مقرّب و بهشت و جهنّم را هم مشاهده کند ولی ملکوت آن‌ها را نبیند. مُلک اشیاء ـ که «لِلَّهِ‏ مُلْکُ‏ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ ما فیهِن ... .‏»[34] ـ حیث مِلکیّت و مملوکیّت آن‌هاست نسبت به خداوند متعال؛ و ملکوت اشیاء ـ که «... بِیَدِهِ مَلَکُوتُ‏ کُلِّ شَیْ‏ءٍ ... .»[35] ـ همان حیث مِلکیّت و مملوکیّت آن‌هاست نسبت به خداوند متعال، لکن به نحو مبالغه؛ یعنی در ملکوت، نسبت به مُلک، جهت توحید، اقوی و اظهر است.

حضرت ابراهیم ـ علیه السّلام ـ به امکان رجعت، ایمان داشت ولی اطمینان نداشت؛ لذا باید خودش مردگانی را به دنیا باز می‌گرداند تا اهل اطمینان شود. گویا به آن حضرت خبر داده شده بود که در آخر الزمان رجعت خواهد کرد تا اهل ‌البیت ـ علیهم السّلام ـ را تصدیق نموده و تحت تعلیم ایشان قرار گیرد؛ و این، اجابت دعای خود آن حضرت بود که عرض کرد: «وَ اجْعَلْ لی‏ لِسانَ‏ صِدْقٍ‏ فِی الْآخِرین‏ ؛ و برای من، زبان صدقی قرار بده درباره‌ی آخرین»[36] و خداوند متعال اجابتش کرد در آیه‌ی «وَ وَهَبْنا لَهُمْ مِنْ رَحْمَتِنا وَ جَعَلْنا لَهُمْ لِسانَ‏ صِدْقٍ‏ عَلِیًّا»[37] یعنی «لِسانَ‏ صِدْقٍ‏ فی عَلِیّ».[38]

امّا چرا امام صادق ـ علیه السّلام ـ جریان ابراهیم ـ علیه السّلام ـ را شاهدی بر کلام خودشان آوردند؟

خداوند متعال به ابراهیم ـ علیه السّلام ـ وعده داده بود که در آخر الزمان، رجعت خواهد کرد و آن حضرت، به وعده‌ی خدا ایمان داشت؛ امّا می‌خواست قلبش هم اطمینان پیدا کند؛ لذا از خدای متعال خواست که کیفیّت رجعت را نشانش دهد؛ که خداوند متعال هم نشانش داد. آن حضرت، حتّی ذرّه‌ای هم به امکان رجعت و به وعده‌ی خدا شکّ نداشت، لکن این خصلت قلب است که تا نبیند، اطمینان نمی‌کند؛ لذا رؤیت رجعت را طلب کرد تا فراتر از ایمان، به اطمینان برسد. محبّت و مودّت هم وقتی اظهار و نمودار می‌شود، هم در قلب مُحِبّ هم در قلب محبوب، استواری خاصّی می‌یابد. محبّت و مودّت نسبت به خداوند عزیز و اهل البیت ـ علیهم السّلام ـ نیز وقتی با زبان و عمل، اظهار می‌شود، اوّلاً این محبّت و مودّت، در قلب خود مُحِبّ، تشدید و تثبیت می‌شود، ثانیاً از جانب خدا و اولیائش، طمئنیه و سکینه، ظهور یافته و بر محبّ نازل شده و او را در برمی‌گیرد.

فرمود: «هُوَ الَّذی أَنْزَلَ السَّکینَةَ فی‏ قُلُوبِ الْمُؤْمِنینَ لِیَزْدادُوا إیماناً مَعَ إیمانِهِمْ وَ لِلَّهِ جُنُودُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ کانَ اللَّهُ عَلیماً حَکیماً»[39] ؛ «اوست آن کس که در قلب‌های مؤمنان، سکینه را فرو فرستاد تا ایمانى بر ایمان خود بیفزایند؛ و سپاهیان آسمان‌ها و زمین از آنِ خداست، و خدا همواره‌داناى حکیم است.»

و فرمود: «لَقَدْ رَضِیَ اللَّهُ عَنِ الْمُؤْمِنینَ إِذْ یُبایِعُونَکَ تَحْتَ الشَّجَرَةِ فَعَلِمَ ما فی‏ قُلُوبِهِمْ فَأَنْزَلَ السَّکینَةَ عَلَیْهِمْ وَ أَثابَهُمْ فَتْحاً قَریباً»[40] ؛ «به راستى خدا هنگامى که مؤمنان، زیر آن درخت با تو بیعت مى‏کردند از آنان خشنود شد، و آن‌چه در قلب‌هایشان بود دانست و بر آنان سکینه فرو فرستاد و گشایش نزدیکی به آن‌ها پاداش داد.»

یعنی وقتی مؤمنان، با رسول الله ـ صلّی الله علیه و آله ـ بیعت کردند (اظهار وفاداری کردند) خداوند متعال هم سکینه را بر قلوب آن‌ها نازل نمود.

خلاصه این‌که ظاهر نمودن محبّت و مودّت، باعث تشدید و تثبیت آن می‌شود. بر همین اساس هم اهل بیت ـ علیهم السّلام ـ به بهانه‌های گوناگون از ما خواسته‌اند که به ایشان اظهار مودّت و محبّت کنیم. خود آن بزرگواران هم در دعاها و مناجات‌ها، به فراوانی نسبت به خداوند متعال اظهار مودّت و محبّت کرده‌اند.

سلام کردن، دعا کردن در حقّ کسی، زیارت و عیادت، هدیه دادن، درد دل کردن با کسی، در غم و شادی او شریک شدن، و ... هم موجب تشدید محبّت و مودّت می‌شوند. لذا از ما خواسته شده که به اولیاء الله سلام کنیم، و به زیارتشان برویم و اعمالی را به رسم هدیه تقدیم‌شان کنیم، و به ایشان توسّل جسته و با ایشان درد دل کنیم و در غم و شادی همراه‌شان باشیم و ... . تمام این‌ها برای آن است که آن گوهر محبّت و مودّت که در قلب‌های ماست، فروزنده‌تر گردد.

 

 

[1] . المائدة:3

[2] . مجله کیان، شماره 39، ص9 و 10، مقاله بسط تجربه نبوی، به قلم دکتر سروش

[3] . الکافی، ج2، ص:83

[4] . من لا یحضره الفقیه، ج‏2، ص: 610

[5] . البقره:165

[6] . کلمات مکنونة من علوم أهل الحکمة و المعرفة؛ ملا محسن فیض کاشانى، ص81

[7] . الفتوحات المکیّه (4جلدی)، جلد2، ص: 323

[8] . کنز العمّال، متّقی هندی،ج1، ص433، حدیث : ۱۸۷۲

[9] . بحار الأنوار (ط - بیروت)، ج‏41، ص295

[10] . الخرائج و الجرائح، ج‏1، ص: 183

 

[11] . کامل الزیارات، ابن قولویه، ص270

[12] . تهذیب الأحکام، ج‏6، ص: 73

[13] . روضة الواعظین و بصیرة المتعظین (ط - القدیمة)، ج‏2، ص282

[14] . کنز العمّال، متّقی هندی،ج3، ص372، حدیث : 7000

[15] . نهج البلاغة (للصبحی صالح)، حکمت: 474

[16] . الامالی (للصدوق)، ص:668 / علل الشرائع، ج‏1، ص:140

[17] . الزخرف:36

[18] . نهج البلاغة (للصبحی صالح)، خطبه 109

[19] . لقمان:33

[20] . منهاج البراعة فی شرح نهج البلاغة، میرزا حبیب الله خویی و حسن‌زاده آملی و محمّدباقر کمره‌ای، ج‏19 ؛ ص348

[21] . ارزش میراث صوفیه، عبدالحسین زرین‌کوب، ص:51

[22] . الحاقّة:41

[23] . یس:69

[24] . الحاقّة:41

[25] . یس:69

[26] . آل عمران:31 و 32

[27] . الأمالی (للطوسی)، ص: 484

[28] . بحار الأنوار، ج‏2، ص: 4

[29]. بحار الأنوار، ج‏67، ص: 22

[30] . بحار الأنوار، ج‏24، ص:194

[31] . الکافی، ج2، ص:644

[32] . الکافی، ج2، ص:644

[33] . الانعام:75

[34] . المائدة:120

[35] . المؤمنون:88 و یس:83

[36] . الشعراء:84

[37] . مریم:50

[38] . امام صادق ـ علیه السّلام ـ فرموده‌‍اند: «قَالَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَ‏: «فَلَمَّا اعْتَزَلَهُمْ وَ ما یَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ وَهَبْنا لَهُ إِسْحاقَ وَ یَعْقُوبَ وَ کُلًّا جَعَلْنا نَبِیًّا وَ وَهَبْنا لَهُمْ مِنْ رَحْمَتِنا وَ جَعَلْنا لَهُمْ لِسانَ‏ صِدْقٍ‏ عَلِیًّا» یَعْنِى بِهِ عَلِیَّ بْنَ أَبِی طَالِبٍ (ع) لِأَنَّ إِبْرَاهِیمَ قَدْ کَانَ دَعَا اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ أَنْ یَجْعَلَ لَهُ‏ «لِسانَ صِدْقٍ فِی الْآخِرِینَ‏» فَجَعَلَ اللَّهُ تَبَارَکَ وَ تَعَالَى لَهُ وَ لِإِسْحَاقَ وَ یَعْقُوبَ لِسَانَ‏ صِدْقٍ‏ عَلِیّاً.» (کمال الدین و تمام النعمة، ج‏1، ص: 139)

[39] . الفتح:4

[40] . الفتح:18

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی